دغدغه



وقتی تنهایی تا مغز استخوانت نفوذ می کنه تمام روز از درد به خودت می پیچی و در حالتی نیمه هوشیار ، شروع می کنی به هذیان گویی .

آنوقت نهایت محبت اطرافیان بهت اینه که بگن : حالت چطوره ؟ 

.

.

.

و تو آرام آرام اشک بریزی 

نه از سر درد ، بلکه از سر " درد "

پ.ن: 

اهل رو نوشتن نبودم ، اما هم این درد لعنتی امان بریده و هم خلوتی و خاک مرگی که اینجا پیچیده ، جسارت نوشتن داده /

* امروز اربعین است . یاد 88/8/8 افتادم . روزی که همه در شادی بودند و من باز هم در این تب وحشتناک تنهایی می سوختم و هذیان گویی می کردم .


کلا از نوشتن مطالب هرز و سبک و یا در حد نوشتن دغدغه های شخصی در صفحه ی اول بلاگ خوشم نمیاد

اما

برای اولین بار هوس کردم درمورد معضل بزرگ دوران کودکی م بنویسم

چیزی که سال ها من را آزار داد و سطح اعتماد به نفسم را به پایین ترین حد ممکن رساند .

من یک چپ دستم

یک چپ دست که از بد روزگار در دهه ی شصت متولد شده

هیچ وقت اطرافیانم سعی نکردند من را وادار کنند که با دست راست کار کنم ، اما برخوردها همیشه طوری بود که من از این " نقص " رنج می بردم.

همین هم باعث شد سعی کنم کارهام را با دست راست انجام بدهم و الان تقریبا تمام کارها را با دست راست انجام می دهم جز نوشتن که هیچ وقت موفق به تغییرش نشدم.

.

.

خاطرات بدی دارم از آن دورانی که چپ دست بودن ، یک نقص بود نه افتخار 

از نیمکت هایی که مجبور بودیم چهار نفره روش بنشینیم ، آن هم در کنار راست دست ها .

از سطح پایین شعور معلم های آن موقع که .

معلم هنری داشتم که همیشه من را به خاطر علاقه ام به خطاطی سرزنش می کرد و می گفت من هیچ خطاطی را ندیدم که چپ دست باشه .

بگذریم از اینکه من بعدها ثابت کردم که میشه و شد :)

شاید بی شعورترین مسئول آن زمان کسی بود که دفترچه کنکور را طراحی کرده بود و چپ دست بودن را یکی از زیر مجموعه های معلولیت قرار داده بود

.

دانشگاه که فاجعه بود

چه کمر دردها که نگرفتیم از یه طرفه نشستن برای نوشتن جزوه :)

.

الان که دیگه بدتر :)

بزرگترین مشکلم ، برخورد با شاگردانم هست ، وقتی سر میزشون میرم تا یه مسئله ی ریاضی را در دفتر خودشون بهشون توضیح بدم ، واقعا فاجعه ست

بچه نمی تونه نوشته ی من را ببینه چون دارم با دست چپ می نویسم ، مجبوره از جاش بلند بشه که دقت و تمرکزش کاهش پیدا می کنه

معمولا مجبورم از بچه ها بخوام که سر میز من بیایند و سمت راست من قرار بگیرند تا بتونند نوشته های من را ببینند :)

.

اما از تمام این ها که بگذریم

دو مرد قهرمان چپ دست ، باعث شدند که نگاهم به این موضوع تغییر کنه

دو جانباز

دو ابرمرد

اول رهبر عزیز که با جراحت دست راست ، ناچار چپ دست شدند و آبروی چپ دست ها :)

و دیگری استاد خطم که ایشون هم دست راستشون را از بازو در جبهه از دست داده بودند اما بعد از جنگ ، با دست چپ تا حد ریاست انجمن خوشنویسان هم توانسته بودند خودشون را بالا بکشند .

.

روزشون

و 

روزمون 

مبارک :)


مـ حسن

و ما ادراک مالمحسن

 چقدر عجیب است که تو نیز مـ حسن بودی

گویا عاشورایی شدن ، سرنوشت تمام مـ حسن هاست

و من

مات و مبهوت از فدایی حسین شدنت ، آرام آرام اشک ریختم به یاد دل خواهرت که چه بر سرش خواهد امد اگر عکس اسارت و تن بی سرت را ببیند

 

تو نیز، ماندی و تن بی سرت برنگشت .

چند سال باید مادرت چشم به راه ت بماند و دلانه گویان ، در فراقت مویه سر دهد

 

 

مـ حسن

رفتی و پیوستی به ارباب بی سرت اما

خودت بخواه که برگردی

که دیگر چشمی ، چشم به راهت نماند


حریم خصوصی را خصوصی نگه داریم لطفا

چه لذتی داره به اشتراک گذاشتن عکس های خصوصی  خود ؟

چه ومی داره بقیه بدونند شما در چه حالی هستید ؟

با نامزدتان کجا رفتید؟

چه احساسی به همسرتان دارید؟

چقدر او را دوست دارید ؟

.

.

.

کاش کمی شعور داشته باشیم

کاش حق الناس را بفهمیم .

.

.

.

پ.ن: متنفرم از اینستاگرام


مدت ها بود که احساس غرور نمی کردم

به ایرانی بودنم نمی بالیدم

شاید از سال 86 که کم کم پیشرفت های هسته ای مان رو به زوال رفت

و سال های بعد که مذاکرات ننگین هسته ای ، عزت ملی را بر باد داد

و زخم هایی که مدام از نادانی دوستان داخلی بر پیکره ی عزت ایرانی وارد می امد

تا اخیرا که رئیس جمهور شیعه ی مملکت اسلامی ام ، برای جلب نظر یک عده مفلوک ، به ولایت امیرالمومنین علیه السلام ، تاخت .

خیلی وقت بود که حس غرور در من مُرده بود

نه

یک جا

یادم هست یک جا در گذشته ای نه چندان دور، لابه لای این خاطرات نکبت بار ذلت ، رگه ای از شادی ملی در وجودم زبانه کشید

بعد از فاجعه ی منا

همان وقتی که رئیس جمهورم در سفر بلاد فرنگ بود و به خاطر کشته شدن قریب به چهارصد نفر از هموطنانش ، نه تنها راضی به بازگشت نشد بلکه حتی از ابراز محکومیت زبانی هم امتناع کرد

و بدتر اینکه وزیر امور خارجه اش هم به تاسی از او

چه بد بود حال آن روزهایم .

روزهایی که #آل_سقوط حتی حاضر به دادن ویزا به وزیر بهداشت مملکتم برای پیگیری امور نبود

ومن می دیدم له شدن اعتبار پاسپورت ایرانی را که روزگاری قرار بود برگردد

تا اینکه فریاد شیرگونه ی رهبرم بر سر آل سقوطیان ، آن ها را مانند موش های کثیف به لانه هایشان راند و .

چقدر لذت بخش بود و غرور آفرین این غریو رهبرم

و من شکر کردم خدا را به خاطر وجود نازنینش

اما تا کی می شد از رهبری هزینه کرد .

سال های بعد هم ذلت ها و سرافکندگی ها ادامه داشت

سرافکندگی هایی که مسببش دولتمردانمان بودند ووو

تا جایی که باید اعتراف کنم حتی با عکس العمل سرداران سپاه مبنی بر اینکه پاسخ ما به ترقه بازی های داعش در تهران، کوبنده خواهد بود ، دلم قرص نشد

اما دیشب

برای اولین بار بعد از مدت ها

سراسر وجودم را شادی و غرور ملی فرا گرفت

دلم قرص شد به رهبرم

دلم قرص شد به سپاهیان اسلام

دلم آرام گرفت به وجود نازنین امام ای

 .

تجربه ثابت کرده است که با ذلت و بله قربان گویی ، عزتی به دست نمی آید

پاسخ ترقه موشک است .

پ.ن؛ #سیلی_سپاه به داعش بود، اما خیلی ها دردشان گرفت . از حکام دست نشانده ی منطقه گرفته ، تا سنای آمریکا و . نوچه های داخلی شان


امشب شب شهادت حضرت زهراست و من

یادمه تو اوح ناامیدی از خودم ، وقتی یاد حضرت مادر می کزدم و اشکم جاری می شد ، خدا رو شکر می کزدم بابت اینکه هنوز نعمت اشک را همراه دارم .امشب اما ناامید تر از قبل .

سنگ تر از همیشه .

خسته ام

خسته از خودم .

داشتم فکر می کردم که چقدر بد زندگی کردم .

خیلی بد

من باختم

خیلی چیزها رو

مسائلی هست که هر قدر هم بخواهی در مقابلشون خودت را بی خیال نشون بدی ؛ باز هم روحت را از درون مثل موریانه می خورند .

دلم یک تکیه گاه می خواد

یه کوه

که بتونم دلخوش باشم به بودنش

به

چقدر کم توقعم نسبت به همه دنیا

داغونم

خیلی داغون

قضیه ی قادری ها هم شد قوز بالا قوز


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مهندس طراح و برنامه نویس وب دوّار ترین حرکت ِ خطی kishnet.parsablog.com Bandir | بندير | منتظر وبلاگ مد Letitia درمان فوری بواسیر تور کوش آداسی Jim دانستنی های روز